اسپنتان

ساخت وبلاگ
شب از نیم گذشته و دنیا در سکوت عجیبی فرو رفته است.موذنها دستها را از ولوم بلندگوها برداشته و آنها را به حال خود رها ساخته اند.رمضان به سر آمده و فطر آمده است.در خلوت فطر ،وقتی شب به آخر رسیده و مردمان دست از سرمان برداشته بودند،پرسیده بود"این مراسم که بعد از فوت متوفی در اولین عید،مردمان به دیدار خانواده متوفی می روند،یک رسم دینی است یا نه؟"من انگار هزار فصل در این باب خوانده باشم و داغ دلم تازه شده باشد،می گویم"این رسم من درآوردی بلوچ است که به خانواده داغدار تحمیل کرده است.مردمان نه برای تهنیت که برای تماشای خانه ی بی فروغت می آیند.در حالیکه لباس های نو بر تن کرده و خود را هفت قلم آراسته اند،تا یادآوری کنند که عزرائیل فقط دختر تو را نشان رفته و رخت عزا را بر تن تو آویخته است... اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:04

در خفی دو دختر و پسرش را عروس و داماد کرده بود.دخترها صاحب فرزند شده بودند و کودکان از آب و گل در آمده بودند.بعد این سالیان نمی دانم از سر بیکاری یا تفنن برای عیددیدنی آمده بودند.شیطان چندین بار وسوسه ام کرد که بپرسم بعد این همه سال چرا فیلشان یاد هند کرده و گذرشان به اینجا افتاده است؟اما نپرسیدم.نمی شد که مهمان را بابت آمدنش سرزنش کرد.سرد مثل یخ آمدن و رفتنشان را به نظاره نشستم.دیگر آن آدم سابق و خونگرم نبودم.گذر زمان آنها را برایم غریبه کرده بود.به وقت رفتن،زن مهمان دستم را فشرده و حلالیت طلبید.گفتم"چرا؟"نمی دانم چرا در جوابش به جای دستمال کشی و طلب دعای خیر،چرا؟گفته بودم.سوالی نگاهم کرد.گفتم"حلالید"و در دل با خود گفتم"بهتر است دور بعدی گذرتان به اینجا نیفتد.آدمی که در جشنها و مهمانیهایش قید کسی را می زند.بهتر است دیگر پشت سر را نگاه نکند و برای بازگشت مقدمه نچیند. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:04

بعد از بند آمدن باران،اولین کار که کردم به قبرستان رفتم.می خواستم بدانم باران تا کجا پشته خاکی قبر عزیزانم را شسته و با خود برده است.محوطه آرامستان گل آلود بود.وقتی راه می رفتم ،منتظر بودم که هر لحظه زمین دهن باز کند و مرا هم چون درگذشتگان ببلعد.مقبره هایی که من دنبال نشانشان بودم، سالم بود.در مسیر حرکت به سوی مزار پدر،تعدادی از قبرها نشست کرده بود.به درون تعداد اندکی هم آب نفوذ کرده ،ولی معلوم نبود تا کجا راه یافته است.من ناتوانتر از آن بودم که همه آن سوراخ ها و آبراهه ها را سامان دهم.پرسه زدن یک زن در گورستان به خودی خود دور از عرف بود ،چه رسد به آنکه بیل و کلنگ دستش بگیرد و مسیر آب را سد کند.کسی که گورها را کنده بود،انگار هیچ علمی به ریاضی و مهندسی نداشته باشد،بی نظم فقط خندق کنده بود تا مردمان عزیزانشان را در آن چال کنند.باری از صراطی که برای خود چیده بودم،گذر کردم و به مقبره پدر رسیدم.یادم نمی آید که فاتحه خواندم یا نه؟ولی زود بازگشتم.راننده بی صبر منتظرم بود که مرا به خانه برگرداند.سردرد شده بودم.از رفتن زود هنگام رفتگان مستآصل شده بودم.نهیب درون لبخند بر لب از بازگشت همه به سوی خداست،سخن می گفت و من درک نمی کردم.آنسوی خیابان پیرزن سیاه پوش عصا به دست به راه خود می رفت.آخرین بار که او را دیده بودم.برایم از داستان مرگ پسرش گفته و آخر دستها را بالا برده و قاتلان را نفرین کرده بود.مردانی که پسرش را کشته بودند ،نمی شناخت و مخاطبش نامعلوم بود.در آخر سخن، از پیرزن ناشناس نام و نشانش را نپرسیده بودم و او به راه خود رفته بود. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:04